مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او ......
برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد
تازمانی که انسانی نیابم که بتواند مرا به حیرت وا دارد،
از این سفر بر نگردم.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. ..........
برای خواندن ادامه لطفا اینجا کلیک کنید
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،
تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.
سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری،
در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی
مشکلاتش مدام بیشتر می شد!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود ............
برای مطالعه ادامه مطلب اینجا کلیک کنید